مادرانه

سه سالی که گذشت 2

یا حی برای تکمیل پست قبلی باید بگم که بهارمون توی بیست روزگی با قطره آد نزدیک بود خفه شه و خدا خیلی بهمون رحم کرد و تا چند وقت موقع شربت دادن یا قطره دادن تمام تنم میلرزید و عجیب اینکه باران هم تو بیست و دو،سه روزگی هم این اتفاق داشت براش میفتاد ولی خفیف تر. اینکه باران تو خواب خیلی شدید بالا میاره و تو گلوش میمونه.. بهار تو چهار ماهگی غذاخور شد تو پنج ماهگی دمر شد تو شش ماهگی بدون سینه خیز رقتن یهو چهار دست و پا رفت تو هفت ماهگی دستشو میگرفت به وسایل بلند میشد و راه میرفت تو هشت ماهگی نشست تو یازده ماهگی هم راه افتاد هم اولین دندون رو دراورد تا دو سالگی کلمات محدودی رو میگفت ولی بعد دو سال و سه چهار ماهگی یهو به حرف افتاد و شروع کرد برام...
13 اسفند 1396

سه سالی که گذشت1

یا حی اول میخوام مختصری بگم از این سه سال از قد کشیدن بهار نارنجم و اومدن بارانمون و خیلی اتفاقای دیگه.. خارج از هر اتفاق تلخی که داشتم و گذروندم و گاهی هنوز هم میگذرونم دنیامو شیرین کردم با دوتا فرشته کوچولو که وجودشون بهم امید و انگیزه میده برای قدم برداشتن به سمت فردایی که هیچی ازش نمیدونم.. بهارم 16فروردین 94 بدنیا اومد که از اومدنش گفتم تو همین وبلاگ،دختر ارومی که صبرش برام عجیب بود و شاید معجزه برای راحتتر گذروندن روزای تلخی که داشتم..خیلی راحت از شیر گرفتمش تو 21ماهگی که دی ماه سال95 بود و بلافاصله بهمن ماه فهمیدم باز باردارم و اینبار باز هم خدا خواسته.. بارداری سختی داشتم حتی از بارداری سر بهار سختر همون حالت تهوعا ولی با دردا ...
6 اسفند 1396

بهار و باران

سلام با یه تاخیر طولانی اومدم ولی با تغییرات زیاد،چون اینبار غیر از بهارنارنجم یه کوچولوی ناز دیگه به اسم باران خانوم که برامون رحمت بود از طرف خدا بهارم انقد شیرین زبون شده که بخوام براش از شیرین زبونیاش بگم تا برسه اون روزی که انشالا این وبلاگ رو تودش دستش بگیره و از خاطراتش بگه یه سلام گرمم میکنم به دوستای عزیز قدیمیم،دلم برای همگیتون تنگه.. ...
5 اسفند 1396

مادرانه

بهارم این روزها اینقدر درگیر دل دردهای کزایی شما هستم که حتی یادم میره گاهی اوقات توی آینه به خودم نگاه کنم،هرازگاهی که از کنار آینه میگذرم نیم نگاهی به انسان درونش میندازم و مادری میبینم خسته و رنگ پریده..گاهی انقدر خوب میخوابی و اروم که دلم میخواهد تمام ساعت کنارت بنشینمو تماشایت کنم،گاهی اینقدر از درد به خود میپیچی و گریه میکنی که میخواهم همه دنیارا بدم و دردهایت را از آن خود کنم.. این روزها را طاقت بیار بهار بانو که میگویند فقط تا چهار ماهگی طول میکشد.. خیلی دلم میخواهد از اتفاقهای این 49روز برایت بگم،از خطرهایی که از سرت گذشت و چشم و دلم را ترسانده و با هر صدایی به سمتت میچرخم..اما حتی فرصت اینکه گوشی در دست بگیرم هم ندارم،به محض ...
3 خرداد 1394

قصه آمدنت 2

بزار اول از شبی بگم که اومدی،16فروردین ساعت 9:05دقیقه پاتو گذاشتی تو دنیای ما..هرچند ازبرخوردای بعضی از پرستارا خیلی ناراحت شدم اما وجود تو بهم آرامش میداد..فقط کاش مسیولین وقتی بیمارستانای دولتی رو از نظر امکانات تجهیز میکنن یه نظارتی هم به رفتار پرسنلش داشته باشن و فکر نکنن کسی که میاد دولتی زایمان میکنه از سر بدبختیه یا اینکه میخواد پول کمتر بده،خیلیا اونجا بودن مثل من که از سر اجبار رفته بودیم و واقعا برخوردای بعضی از کارکنان آزار دهنده بود.. خلاصه اینکه فرداش بدون هیچ تشریفاتی بردیمت خونه..دو سه روزی خونه بودی که برای تست زردی بردیمت همون بیمارستان و دکتر با معاینه گفت که زردی داری و آزمایش داد و زردیت 16بود و برای شما که زود به دنیا ...
9 ارديبهشت 1394

قصه امدنت

یا حی همیشه برنامه هات همونجوری که میخوای پیش نمیره..یه وقتایی کلی برنامه میریزی و تصمیمای جورواجور میگیری ولی یهو با یه اتفاق همش نقش بر آب میشه!مثل اومدن شما دخترکم تمام عید رو یا خاله منصوره خونه ما بود یا من خونه مامان جون..سه چهار روز رفتم خونه مامان جون و رفتیم چندتا بیمارستان دیدیم و صحبت کردیم و در اخر تصمیم گرفتم بیمارستان ساسان زایمان کنم،واینکه میخواستم از 19فروردین بیام تهران خونه مامان جون بمونمو زیر نظر دکتر خودش که بیمارستان ساسان هم کار میکرد باشم تا وقت زایمان..بعد که برگشتیم با خاله کرج دقیقا تا ظهر روز 15فروردین خاله پیشم بود و ظهر رفت دانشگاه، از نیمه های شب دردام شروع شد..اما توی فاصله زمانی بلند..صبح زود رفتم دکتر ...
8 ارديبهشت 1394

بهار امد

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید بهارمان آمد،دخترک کوچکمان انقدر عجله داشت برای در آغوشمان جا خوش کردن که یک ماه زودتر قدم به زندگیمان گذاشت.. بهار بانوی ما باشد تا قدمت پر از خیر و سرسبزی برایمان باشد و بسازی از نو برایمان تمام ویرانیها را ...
18 فروردين 1394

پنبه خاطرات 93

کل زندگیمان را خاطرات برداشته و دل دور انداختن هیچ کدام شان را نداریم، داریم له می شویم زیر آوار این همه خاطره. کاش می شد خاطره ها را مثل پنبه زد، کاش اصلا یک آدم هایی بودند مثل همین پنبه زن ها که با کمان شان می آمدند توی کوچه پس کوچه های سر ظهر خلوت شهر و دست شان را می گذاشتند کنار دهان شان و داد می زدند: آآآآآآآآآی خاطره می زنیم. بعد تو صدایشان می کردی می آمدند توی حیاط، لب حوضی، باغچه ای، جایی می نشستند و تو بغل بغل خاطره می ریختی جلوی شان، خاطره ی مرگ عزیزهایت، تنهایی هایت، گریه هایت، غصه خوردن هایت، خاطره ی رفتن دوست و آشنایت؛ همه را می ریختی جلوی خاطره زن و او هی می زد، هی می زد؛ آن قدر که خاطره ها را تیکه تیکه می کرد، تیکه ت...
28 اسفند 1393

...

نازدانه ام یه روزایی میرسه که دلت از همه چیز و همه کس خواهد گرفت،روزگاری که محبتت عشقت جور دیگر تعبیر شود،روزگاری که با تمام لذتی که از زندگی میبری چیزهایی مانند پتک بر سرت کوبیده خواهد شد و تو تمام مدت به این فکر خواهی کرد کجای زندگیت قدم اشتباه برداشتی..و اصلا دیگر جایی برایت مانده تا بمانی و مردد بمانی بین ماندن و رفتن.. تو این روزگاری که من تجربه اش میکنم و نمیدانم قدم بردارم برای ترک تمام آنچه که در این سالها کاشتم،تمام دلخوشیم وجود توست بهار بانو.. سخت است مادر ازت بخواهند تماشا کنی و دم نزنی..مگر میشود در برار اشتباه کسی که فکر میکردی تمام زندگیش خواهی شد دم نزنی.. خسته ام نازدانه ام..خسته از تمام دوستت دارم ها بر عکس انچه میگ...
2 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد