سه سالی که گذشت 2
یا حی
برای تکمیل پست قبلی باید بگم که بهارمون توی بیست روزگی با قطره آد نزدیک بود خفه شه و خدا خیلی بهمون رحم کرد و تا چند وقت موقع شربت دادن یا قطره دادن تمام تنم میلرزید و عجیب اینکه باران هم تو بیست و دو،سه روزگی هم این اتفاق داشت براش میفتاد ولی خفیف تر. اینکه باران تو خواب خیلی شدید بالا میاره و تو گلوش میمونه..
بهار تو چهار ماهگی غذاخور شد تو پنج ماهگی دمر شد تو شش ماهگی بدون سینه خیز رقتن یهو چهار دست و پا رفت تو هفت ماهگی دستشو میگرفت به وسایل بلند میشد و راه میرفت تو هشت ماهگی نشست تو یازده ماهگی هم راه افتاد هم اولین دندون رو دراورد تا دو سالگی کلمات محدودی رو میگفت ولی بعد دو سال و سه چهار ماهگی یهو به حرف افتاد و شروع کرد برامون شیرین زبونی کردن جوری که الان تو استانه سه سالگی قشنگ درسته قورتمون میده بلاخانوم
خلاصه بعد گذروندن یه بارداری سخت از غروب روز 18شهریور دردای خفیفی شروع شد ولی اصلا شبیه دردای زایمان نبود یا حداقل مثل بهار نبود،ساعت دوازده شب برای معاینه رفتیم بیمارستان و ههمونجا بعد از معاینه گفتن باید بستری بشم ولی تا صبح طول میکشه و اگه زایمان کنم به صبح میفته،بعد از اون بود که کم کم دردام بیشتر میشد و تحملش سختتر ولی چیزی که خیلی ناراحتم میکرد تنها بودن بهار با ابابش تو خونه بود درحالیکه مریض شده بود و تب کرده بود و کنار دردای خودم نگرران بهارمم بودم که با وجود تبش باباش میتونه از پسش بربیاد..
ادامه دارد..
برای تکمیل پست قبلی باید بگم که بهارمون توی بیست روزگی با قطره آد نزدیک بود خفه شه و خدا خیلی بهمون رحم کرد و تا چند وقت موقع شربت دادن یا قطره دادن تمام تنم میلرزید و عجیب اینکه باران هم تو بیست و دو،سه روزگی هم این اتفاق داشت براش میفتاد ولی خفیف تر. اینکه باران تو خواب خیلی شدید بالا میاره و تو گلوش میمونه..
بهار تو چهار ماهگی غذاخور شد تو پنج ماهگی دمر شد تو شش ماهگی بدون سینه خیز رقتن یهو چهار دست و پا رفت تو هفت ماهگی دستشو میگرفت به وسایل بلند میشد و راه میرفت تو هشت ماهگی نشست تو یازده ماهگی هم راه افتاد هم اولین دندون رو دراورد تا دو سالگی کلمات محدودی رو میگفت ولی بعد دو سال و سه چهار ماهگی یهو به حرف افتاد و شروع کرد برامون شیرین زبونی کردن جوری که الان تو استانه سه سالگی قشنگ درسته قورتمون میده بلاخانوم
خلاصه بعد گذروندن یه بارداری سخت از غروب روز 18شهریور دردای خفیفی شروع شد ولی اصلا شبیه دردای زایمان نبود یا حداقل مثل بهار نبود،ساعت دوازده شب برای معاینه رفتیم بیمارستان و ههمونجا بعد از معاینه گفتن باید بستری بشم ولی تا صبح طول میکشه و اگه زایمان کنم به صبح میفته،بعد از اون بود که کم کم دردام بیشتر میشد و تحملش سختتر ولی چیزی که خیلی ناراحتم میکرد تنها بودن بهار با ابابش تو خونه بود درحالیکه مریض شده بود و تب کرده بود و کنار دردای خودم نگرران بهارمم بودم که با وجود تبش باباش میتونه از پسش بربیاد..
ادامه دارد..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی