مادرانه

قصه امدنت

1394/2/8 11:04
نویسنده : منیره آزادی
408 بازدید
اشتراک گذاری

یا حی

همیشه برنامه هات همونجوری که میخوای پیش نمیره..یه وقتایی کلی برنامه میریزی و تصمیمای جورواجور میگیری ولی یهو با یه اتفاق همش نقش بر آب میشه!مثل اومدن شما دخترکملبخند

تمام عید رو یا خاله منصوره خونه ما بود یا من خونه مامان جون..سه چهار روز رفتم خونه مامان جون و رفتیم چندتا بیمارستان دیدیم و صحبت کردیم و در اخر تصمیم گرفتم بیمارستان ساسان زایمان کنم،واینکه میخواستم از 19فروردین بیام تهران خونه مامان جون بمونمو زیر نظر دکتر خودش که بیمارستان ساسان هم کار میکرد باشم تا وقت زایمان..بعد که برگشتیم با خاله کرج دقیقا تا ظهر روز 15فروردین خاله پیشم بود و ظهر رفت دانشگاه، از نیمه های شب دردام شروع شد..اما توی فاصله زمانی بلند..صبح زود رفتم دکتر و دکترم با معاینه گفت هنوز دهانه رحم باز نشده،احتمال زایمان هست ولی ممکنه که نباشه..قرص و امپول ضد اسپاسم داد..تا ساعت 3خونه تنها بودم تا باباجمشید بیاد..مامان جون اینا هم نگران بودنو دایم تماس میگرفتن یا من آژانس بگیرم برم تهران یا خودشون بیان منم رو حساب حرف دکتر قبول نمیکردم و میگفتم خوب میشم و احتیاجی به نگرانی نیست..دردام کمتر و بهتر شده بود تا حدودای پنج و نیم بعداز ظهر که کم کم فاصله هاش کوتاه شده بود و دردا شدیدتر..عمه بنفشه هم گفته بود اگر فاصله دردام به سه چهار دقیقه رسید برم بیمارستان..زمان گرفتم تا ساعت 6فاصله ها به پنج دقیقه رسیده بود،بابا رو بیدار کردم که به عمه زنگ بزنه..عمه هم تا شنید گفت سریع برسونیم خودمون رو بیمارستان..با دکترم که تماس گرفتم و گفتم میخوام برم بیمارستان خصوصی کسری گفت چون بچه نارسه باید برین بیمارستان دولتی کمالی که دستگاه داره..ما هم از روی اجبار رفتیم اونجا..

اینکه اونجا چی به من گذشت بماند،ولی وقتی ساعت 9:05به دنیا اومدی و صدای گریه ت رو شنیدم یه دنیا آرامش داشتم و سرخوشی..دخترکم از همون شب اول خاطرخواه پیدا کرد..از پرستارا گرفته تا هم اتاقیاش..آروم بودنت بیشتر ذوق زدم کرد وقتی توی اتاقی بودم که پنج تا نوزاد پسر بودن و تا صبح گریه کردن..

اما متاسفامه چون اومدنت غیر منتظره بود و آمادگی هیچ چیز رو نداشتیم تو اوج غریبی بردیمت خونه..نه کسی دورو برمون بود جز مامان جون نه تونستیم گوسفندی بکشیم جلو پات..با اینکه تازه زایمان کرده بودم با مامان جون وایسادیم خونه مرتب کردن چون میدونستم عمه بنفشه و عمو بهروز شب میان بهارمون رو ببینن..

گرچه مامان جون خیلی حرص خورد و همش میگفت استراحت کن تو مثلا تازه زایمان کردی اما دلم نمیومد همه کارهارو مامان جون انجام بده..

ادامه دارد...

پسندها (2)

نظرات (1)

مامانی
9 اردیبهشت 94 11:04
به توان n
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد