مادرانه

پنبه خاطرات 93

کل زندگیمان را خاطرات برداشته و دل دور انداختن هیچ کدام شان را نداریم، داریم له می شویم زیر آوار این همه خاطره. کاش می شد خاطره ها را مثل پنبه زد، کاش اصلا یک آدم هایی بودند مثل همین پنبه زن ها که با کمان شان می آمدند توی کوچه پس کوچه های سر ظهر خلوت شهر و دست شان را می گذاشتند کنار دهان شان و داد می زدند: آآآآآآآآآی خاطره می زنیم. بعد تو صدایشان می کردی می آمدند توی حیاط، لب حوضی، باغچه ای، جایی می نشستند و تو بغل بغل خاطره می ریختی جلوی شان، خاطره ی مرگ عزیزهایت، تنهایی هایت، گریه هایت، غصه خوردن هایت، خاطره ی رفتن دوست و آشنایت؛ همه را می ریختی جلوی خاطره زن و او هی می زد، هی می زد؛ آن قدر که خاطره ها را تیکه تیکه می کرد، تیکه ت...
28 اسفند 1393

...

نازدانه ام یه روزایی میرسه که دلت از همه چیز و همه کس خواهد گرفت،روزگاری که محبتت عشقت جور دیگر تعبیر شود،روزگاری که با تمام لذتی که از زندگی میبری چیزهایی مانند پتک بر سرت کوبیده خواهد شد و تو تمام مدت به این فکر خواهی کرد کجای زندگیت قدم اشتباه برداشتی..و اصلا دیگر جایی برایت مانده تا بمانی و مردد بمانی بین ماندن و رفتن.. تو این روزگاری که من تجربه اش میکنم و نمیدانم قدم بردارم برای ترک تمام آنچه که در این سالها کاشتم،تمام دلخوشیم وجود توست بهار بانو.. سخت است مادر ازت بخواهند تماشا کنی و دم نزنی..مگر میشود در برار اشتباه کسی که فکر میکردی تمام زندگیش خواهی شد دم نزنی.. خسته ام نازدانه ام..خسته از تمام دوستت دارم ها بر عکس انچه میگ...
2 اسفند 1393

قصه آمدنت

اصلا قرار به امدنت نبود،تصمیمان برای امدن فرشته کوچکمان سال 94 بود،به خاطر یکسری مسایل مالی..خرید خانه و قسط و قسط و قسط و اینکه همسر عزیز من فکر میکرد برای آمدنت باید همه چیز مهیا باشد!میخواست تا ماشینش را هم بگیرد و انوقت برای سه نفره شدن جمعمان تصمیم بگیریم،و من هم برای کمی جمع و جور کردن خودمان مدتی بو سرکار میرفتم..قرار بود قبل از هر چیز زیر نظر دکتر باشم برای تایین جنسیت چون مرد خانه پسر دلش میخواست،پسری که در کنارش خانه را به هوا بفرستند و من هم صبورانه فقط لبخند بزنم یک هفته قبل از بیستم شهریور بود،کمی حال و روزم خوب نبود..کمی حالت تهوع و بیتابی..اما به دلیل خوردن قرص های ضدتهوع به خاطر بدماشین بودنم در مسیر رفت و آمد شرکت این حال...
22 دی 1393

نور باش بهارم

بهار بانو این روزها که لحظه به لحظه در بطن وجودم قد میکشی بیشتر باور میکنم که در درون خود پیامبری دارم از جنس نور که برای رسیدنش به رسالتی که قرار شد به خاطر ان زمینی شود با تمام وجودم مایه بگذارم،و چه سخت است ندانی کدام مسیر را باید طی کنی برای نور شدنت مهر شدنت بانوشدنت.. لقمه حلال و چله گرفتن و ذکر گفتن و اینکه تک تک سلول های بدنت را با یاد خدا عجین کنم از هم اکنون درست...اما من فراتر از اینها میخواهم هم برای راهنما شدن برای تو هم اینکه میخواهم بهترین باشی نازبانو..بیشتر از اینکه بخواهم دین را بشناسی میخواهم ایمانت فرای تصور هر فرشته ای باشد که در برابرت سجده کرد..   پ.ن:اوایل پنج ماهگی را میگذرانیم و به لطف حق تا کنون که راه ر...
15 آذر 1393

هدیه زیبای خدا

فرشته کوچکم داری کم کم مامانو اذیت میکنی،اما به جون میخرم چون خدا خواسته و تو رو بهمون هدیه داده و هزار بار به خاطر هدیه زیباش شکر میکنم.. حالت تهوع و استفراغ گاهی وقتا اینقدر اذیتم میکنه که بابارو عصبانی میکنی اما برای مامان مهم نیست چون لذت داشتنت به همه اینها می ارزه ...
24 شهريور 1393

عادت میکنی گلم

جونم برات بگه: از خوشی های روزگار، همین بس که آدمیزاد به همه چیز عادت می کند.. به رفتن... به ماندن... به داشتن کسی و بعد به نداشتن ش... به بودن... به نبودن... به عشق، به بی عشقی... به حرف زدن... به سکوت... به دل بستن... به دل کندن... به صندلی خالی... به قدم زدنای تنهایی... به خیابونهای پرخاطره... به حضور تازه وارد... به جای خالی اش حتی... به خندیدن... به گریستن... به استرس... به آرامش... به بیکاری... به کار مدام... به دلی که دیگر تنگ نمی شود... یا دل زبون نفهمی که نباید تنگ بشه ولی خوب میشه... به قلبی که دیگر برای کسی نمی تپد... یا قلبی که با دیدن هرچیزی وهر...
22 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد