عادت میکنی گلم
جونم برات بگه:
از خوشی های روزگار،
همین بس که آدمیزاد به همه چیز عادت می کند..
به رفتن...
به ماندن...
به داشتن کسی و بعد به نداشتن ش...
به بودن...
به نبودن...
به عشق،
به بی عشقی...
به حرف زدن...
به سکوت...
به دل بستن...
به دل کندن...
به صندلی خالی...
به قدم زدنای تنهایی...
به خیابونهای پرخاطره...
به حضور تازه وارد...
به جای خالی اش حتی...
به خندیدن...
به گریستن...
به استرس...
به آرامش...
به بیکاری...
به کار مدام...
به دلی که دیگر تنگ نمی شود...
یا دل زبون نفهمی که نباید تنگ بشه ولی خوب میشه...
به قلبی که دیگر برای کسی نمی تپد...
یا قلبی که با دیدن هرچیزی وهرکسی شکل اون بدجورمی تپه
به زندگی ای که میگذرد...
خوب یا بد...
مادر نوشت:
قبل از اینکه قدم از قدم برداری،
یادت باشه که به همه چیز این زندگی عادت می کنی...
شاید یه وقتایی قراره "خدا "رو اینجاها پیداکنیم...!!!
باور کن...
میدونم
سخته .................
"ولی عادت میکنی گلم"