مادرانه

قصه آمدنت

1393/10/22 18:55
نویسنده : منیره آزادی
282 بازدید
اشتراک گذاری

اصلا قرار به امدنت نبود،تصمیمان برای امدن فرشته کوچکمان سال 94 بود،به خاطر یکسری مسایل مالی..خرید خانه و قسط و قسط و قسط و اینکه همسر عزیز من فکر میکرد برای آمدنت باید همه چیز مهیا باشد!میخواست تا ماشینش را هم بگیرد و انوقت برای سه نفره شدن جمعمان تصمیم بگیریم،و من هم برای کمی جمع و جور کردن خودمان مدتی بو سرکار میرفتم..قرار بود قبل از هر چیز زیر نظر دکتر باشم برای تایین جنسیت چون مرد خانه پسر دلش میخواست،پسری که در کنارش خانه را به هوا بفرستند و من هم صبورانه فقط لبخند بزنمقلب

یک هفته قبل از بیستم شهریور بود،کمی حال و روزم خوب نبود..کمی حالت تهوع و بیتابی..اما به دلیل خوردن قرص های ضدتهوع به خاطر بدماشین بودنم در مسیر رفت و آمد شرکت این حالت تهوع آنقدر وخامت نداشت که بفهمم در درونم چه میگذرد..

یک هفته قبل از بیستم شهریور،اقا یاسر همکار همسرم به همراه خانومش به خونمون امدند و خانومش برایم گفت که فرداش وقت دکتر دارد برای تست بارداری و کمی ناراحت بود و من چقدر دلداریش دادم..وقتی چهار نفری برای خوردن بستنی رفتیم بیرون و من خواستم کنار داروخانه نگه دارند برای خرید قرص ضد تهوع بی بی چک هم گرفتم به خاطر توصیه همکارم جهت بد حال بودنم،اما یک هفته استفاده ازش به تعویق افتاد..چون باور نداشتم به معجزه درونم..

دو روز بعد خبر بارداری همسر اقا یاسر را گرفتم و من هم به شوخی به مرد خانه گفتم که منم دلم نی نی خواست..باز هم از او انکار که الان وقتش نیست..جالب که بین پدرت و عمو یاسر هم برای این چند روز(روزی که خانه مان بودن تا روزی که خبر پدر شدنش را داد)داستانی بود..نیشخند

نوزدهم شهریور از همکار دعوا و اصرار که چرا بی بی چک را استفاده نکردی و من هم انکار که نه بابا خبری نیست و ما الان اصلا به فکرش نیستیمو چه و چه و چه..و قول برای استفاده از بی بی چک صبح روز پنجشنبه وقتی در خانه هستم..

رسید بیستم شهریور..مرد خانه سر کار..من خواب الود به سمت معجزه زندگیم..موقع استفاده از بی بی چک آنجا که فکر نمیکردم خبری باشد با خیال راحت چشم دوخته بودم به صفحه اش..با پررنگ شدن خط دوم هر لحظه چشمانم بازتر میشد و اشکانم سرازیر..نمیدانم چه بود؟!ترس دلهره خوشحالی..اما خوب میدانم اشک بود و اشک..

زنگ زدم همکارم..فقط گریه کردم و او دلداری میداد که خواست خدا بود و من از شرایطمان میگفتم..و او از بزرگی خدا..

همیشه دوست داشتم خبر اولین معجزه را جوری به مرد خانه بدهم که همیشه به یاد ماندنی باشد برایش،برایمان..اما در آن لحظه هیچ چیز در ذهنم نبود جز خط دوم کمرنگ..

زنگ زدم مرد خانه..نگران شد به خاطر تن صدایم و باز هم گریه و اشک و خط دوم..گفتم که چه شده خندید و گفت خب مبارکه اینکه گریه نداره خب خدا خواست..ترسوندیم خانوم گل..پاشو برو آزمایشگاه تا مطمین بشی هرچی هم خدا بخواد همون میشه..آرام شدم،از اینکه اینقدر راحت تو را پذیرفت ارامتر شدم..

ازمایشگاه رفتم و تو را سپردم به خدا،گفتم هر چه خواست اوست همان شود..جواب را که گرفتم با لبخندی از جنس یک مادر به یک مغازه رفتم و برای کودکم لباس خریدم و به خانه امدم و نماز شکر خواندم و خبر بودنت را صد در صد به مرد خانه دادم..

و حالا ما و عمو یاسر و خاله عاطفه به فاصله دو سه روز منتظر زمینی شدن فرشته هایمان هستیمقلب

 

ادامه دارد..

پ.ن:این پست بعدا با یکسری عکس کامل خواهد شد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الهام مامان علیرضا
22 دی 93 19:26
چه جالب! اتفاقا من هم بی خیال بعد از این که ممکن بود بچه دار باشم تا یک ماه نرفته بودم آزمایش قدمش براتون پر خیر و برکت عزیزم
منیره آزادی
پاسخ
ای جانم،پس من در این گزینه تنها نیستم..عیب نداره ایشالا بچه های بعدی ممنون بابت حضور پر مهرت الهام جان،علیرضای ماهم رو ببوس
مامان کوثر
29 بهمن 93 11:00
باز که کم کار شدی خواهر دلمان قنج رفت برای این عکسهای موعود
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد