وارث هستی
اون روز ازل که از روح مسیحایی خودت توی جسم یخ زده من دمیدی و جون گرفتم از بی قراری های
مدامت هم دمیدی در من؟
از چشم انتظاری های بی وقفه چطور؟
از خنده های پر از سکوتت چی؟
اصلا کجای روح ناکجا آبادی من شبیه روح بی نهایت تو شده؟!!
اگه شده بود که انقدر بین من و تو مرزها و قراردادهای باید و نبایدی نبود!
انقدر راست رفتن ها و چپ رفتن های من درآوردی نبود!
اصلا میدونی عزیزدلم اگه من شبیه تو بودم که من اسیر زمین و وزن های عجیبش نبودم!
کجای روح تو شبیه این وجود انباشته شده از خشم و انتقام و کینه و دلخوری و.... هست؟
کجای روح تو پر از حسرت های یکجا تلنبار شده و آه کشیدن های ناتموم و ای کاش های ورد زبون بود؟
که حالا شدیم دو تا روح .. یکی توی ماورا و دست نیافتنی و یکی خاک نم گرفته؟؟؟
نه
قرارمون این نبود.
روز ازل که نگاهم به لبخند تو افتاد قرار نذاشتیم که این امانت به دوش کشیده پر از درد و رنج و دوری و ... باشه!
قرار بود این امانت پر ازلبخن باشه! پر از اعتماد!پر از ارامش! پر از ... انسان بودن!
امانتی بدون هیچ تعلقی! بدون هیچ رنگی!
.
.
. ومن وارث بی رنگ ترین امانت هستی!
قرار این بود.